سرِ یک قضیهای ناراحت بودم. با خودم گفتم بذار ایندفعه بهش بگم. من خیلی کم پیش میآد به کسی بگم ازت دلخورم، دلم رو شکوندی، ناراحتم ازت یا هرچی. اگر دلخوری سبک باشه کولیبازی درمیآرم، سرِ یکچیز بیربطی دعوا میکنم. سنگین باشه لال میشم معدهدرد میگیرم. اوندفعه خواستم امتحان کنم. یک جمله حکیمانه از خودش تو ذهنم بود که “تو اگر از کسی ناراحتی باید بهش بگی. اگر خودت نگفتی نباید انتظاری هم از طرف مقابل داشتهباشی.” خب حرف منطقیای بود، از اون منطقهای نکبت با هزار و یک استثنا. ولی باز خودم رو قانع کردم که طبق این منطقِ نکبتی دلخوریم رو اعلام کنم، شاید از نگفتن بهتر باشه. یکروز خیلی جدی بین حرفهام اسمش رو صدا زدم. جانم رو هنوز نشنیدهبودم که گفتم “من به خاطر فلان قضیه ازت دلخورم” کاملترین جملهای که میشد رو انتخاب کردم. میدونستم اگر نگم بهخاطر چی حتمن میزنه به مسخرهبازی. یا یکچیزی پیدا میکنه که ثابت کنه اصل جمله ایراد داره. یککم مکث کرد. جوابش این بود “دو حالت داره، یا تو عادت میکنی که دیگه با اینچیزها از من دلخور نشی. یا من دلخور شدنِ تو برام عادی میشه.” الان دیگه یادم نیست اون قضیه چی بود. دردِ این دو حالت از هرچیزی بیشتر بود. دلخوری کیلو چند؟ یا به تخمِ تو، یا به تخمِ من. درستم میگفت. الان حالت دوم اتفاق افتاده بهاضافه اینکه دیگه دوست نیستیم.
از : www.khayatbashy.com